و من، در اين نوشته، هرچه «دست» داشتهام رو كردهام تا شايد نهيبي باشد براي دلهاي دربند و زنگي براي گوشهاي كر در شهرهاي پر از برج و دود و بوق.
كوچكتر كه بودم گمان ميكردم زنجيره جمعههاي انتظار، ما را به حلقه دستبوسي حضرت عشق ميرساند، غافل از آنكه دستانداز گناه و چالههاي مكر ابليس، مجال از كف نوجوانان خوشخيال ميربايد و مارهاي دستآموز سمياش، يكشبه به توشه چندينساله دانشآموزان و دانشجويان خوشبين، دستبرد ميزنند.
بارها ديدهايم چطور دست آدمها در بند شده و قباله قلبشان در حجاب نام و اعتبار، بايگاني ميشود. براي برخي اينچنين رقم ميخورد كه در سومين يا چهارمين دهه از زندگي، درست نزديكيهاي ميانسالي، دست و دل از مسير روشن حق ميشويند و از آرزوهاي پاكشان دست ميكشند.حاصل زندگيشان ميشود دسترنجي ساده و مختصر، مثل يك بقچه قديمي با قدري نان خشك و پنيري كپك زده. دلدادگيهاي دوران جواني و آرزوهاي انشاء مدرسه، نرم نرمك از كولهپشتي آدمها به زمين ميريزد، پس ناچار ميشوند از ترس آبرويشان كولههاي پوچ و تهي را به دوش بكشند و برايش دست افشاني كنند و هر روز به اين و آن پز بدهند كه من صاحب برنامه و اهداف بلندم. اما در دل التماس ميكنند كه كاش فردا صبح، دست نوازشي از غيب، برايشان معجزهاي بسازد.
آدمها اگر كولهپشتيشان را وصله نزنند، هويتشان بر باد خواهد رفت، آرزوهاي بر زمين ريختهشان خواهد گنديد. آدمي كه هدفهاي پاك در سر ندارد، رسما به استخدام اداره شيطان در ميآيد و كارت عضويت ميگيرد؛ صبح به صبح در دستگاه ساعتزني شيطان انگشتان دستش را ثبت ميكند و در كارگاههاي آموزشي او دستآموزي ميكند و با گذراندن چند دوره، با نشان دست پروردگي جناب ابليس فارغالتحصيل ميشود. پس پنجه در پنجه ايمان ميكوبد و دستاويز عاطفهاش را با دستمال پلاستيكي و چركين شيطان معاوضه ميكند. پس بايد سر چهارراه، آينده زندگياش را از اين و آن گدايي كند.
نظر شما